خاطرات خوابگاه

ساخت وبلاگ
مثلا این آهنگ رو واسه عروسیت به عنوان رقص دونفره ت انتخاب کنی. بعد اون قسمتی که میگه "بارونهههه" ، یهو چند قطره آب بریزه روی سر خودت و همسریت!  یا مثلا اون قسمتی که میگه " عششششق، یعنی چشمات" ، آقای دوماد چشمات رو ببوسه ^__^ ( یه جوری که آرایشت اینا خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1396 ساعت: 10:07




لعنت به فیلمای احساسی...

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 117 تاريخ : دوشنبه 25 ارديبهشت 1396 ساعت: 7:19

عاشقی هم یک دوره ای دارد عزیزدل! حتی زن و شوهر هم، از یک جایی به بعد، دیگر عاشق نیستند. بعد آن موقع است که اگر اشتباه کرده باشی، احساس بدبختی میکنی... ● تلفیقی از عشق و نفرت! تجربه ش کردین؟! ● این آهنگ برمیگرده به حدود هفت هشت سال پیش! دوران جاهلیت خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1396 ساعت: 5:22

از اون ستاره هه موتنفرم. اونی که الان درست روبرومه. همینطور داره چیشمک میزنه برام. من نمیخوام. نمیخوام بیبینمش، دیگه نمیخوام جلو چیشمم باشه. ازش خاطره ی بد دارم. بعد هر ایتیفاق ناخوشایند، میبینمش لعنتیو. اون دفعه ام بعد اون جریان دیدمش. درست چار سال خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 117 تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1396 ساعت: 4:59




از این کپک :|


+ ترم پیش، با بچه ها قیمه درست کردیم، قرار بود ظرفارو من بشورم. شستم ولی چون این قابلمه هه هنوز قیمه داشت، توو یخچال گذاشتم و برگشتم خونه و کلا یادم رفت تا همین دیروز...

رفیعه فراموش کاره، مثل رفیعه نباشید :|

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 17:22

حرف های ناگفته ی بسیاری دارم که نه توان بازگویی شان هست و نه توان تحملشان. افکار مشوش زیادی، به سرم هجوم آورده اند و روز به روز بیشتر رخنه میکنند در قلب از کار افتاده ام. افکاری که بوی گند بیخیالی میدهند. بیخیالی ظاهری و نه باطنی... اینکه چه میشود که خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 17:22

من، در حالیکه وارد مغازه ی مرغ فروشی میشم: سلام آقا، خسته نباشید...
پسر جوان با خوشرویی: سلام. ممنون، در خدمتم!
من، در حال تامل: اوووم...
من، در حال کلنجار و نگاه به اطراف: عههههه...
(پسر جوان با تعجب مینگرد)
من، سرانجام، هول انگیز، با لکنت زبان: سینه دارید؟!
پسر جوان با لبخند ژکوند: سینه داریم؟؟؟!!
من با عصبانیت: سینه ی مرغ :|

خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 17:22